فیک"نیویورک"۹{فصل۴تو کی باشی}
|چاره ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن..! |
وااااای چقدر هوا گرمه! من برم ببینم کولر بیشتر نمیشه!
ا.ت سرشو رو به نامجون چرخوند:
ولی الان پاییزه!
یهو خنده های نامجون خفه شد:
صحیح...تهیونگ تو نمیخواستی غذا درست کنی؟ من کمکت میکنم! پاشو پاشو
تهیونگ از خدا خواسته از جاش پرید و آویزون نامجون شد:
آره بابا غمتون نباشه شام با من!
یونگی هم پاشد و گفت:
واقعا بلدی آشپزی کنی تهیونگ؟ ولی به من نمیرسی که! بزار من بیام بهت...
تهیونگ: نههههه هیونگ نمیخواد راضی به زحمت نیستیم! شما بشین حالا فوقش نتونستم یه تخم مرغ عسلی با هم میزنیم!
تهیونگ اینو گفت و درحالی که پشت ا.ت وایساده بود لب زد:
جون مادرت بشین!
یونگی همونجوری که با لبخند ملیحش آروم رو کاناپه مینشست لب زد:
خدا . لعنتتون . کنه!
تهیونگ و نامجون عین قرقی سمت آشپزخونه دوویدن و یونگی و ا.ت رو تنها گذاشتن.
لحظاتی به سکوت سنگین گذشت تا اینکه ا.ت دهن باز کرد تا صحبت کنه.
یونگی یهو از جاش پرید و خودشو زد سلیطه بازی:
اهههه اصلا من از کجا بدونم!؟ منه بدبخت که فقط هم دانشگاهیت بودم تو اصلا به من پا ندادی از کجا از زندگیت خبر داشته باشم ! برو از اون مدیر برنامهتو پسر عموت بپرس! منو سننه؟سر پیازم یا ته پیازم؟ وقت اعتراف میشه آدم نیستم وقت سوالای بنی اسرائیلی میشه منو میبینی؟؟؟
یونگی اینو گفت و سریع سمت اتاقش جیم زد.
ا.ت که همونجا خشکش زده بود آرون سرشو سمت یونگی که پاهاشو زمین میکوبید و با خودش غر میزد چرخوند:
این پسره چشه؟...مثل اینکه فقط من مریض نبودم...
ا.ت شونه بالا انداخت و سمت آشپزخونه رفت:
تهیونگ خوراکی نداریم؟ ببین تو کابینت چیپس هست!؟
•••
تهیونگ در حالی که یه قابلمه رو با دستکشای فر روی میز میزاشت یونگی رو صدا زد:
هیونگ! وخی بیا ببین چی کردم!
یونگی که توی این نیم ساعت خواب بود چند لحظه بعد با صورت خواب آلود اومد تو آشپزخونه.
سر میز نشست و چند بار پلک زد.
کنارش نامجون و روبه روش ا.ت نشسته بود و سمت راستش هم تهیونگ.
با چشمای خمارش یه نگاه به توی قابلمه انداخت ،
بعد نگاهش روی تهیونگ رفت:
نیم ساعت تمام داشتی رامیون(نودل) میپختی؟
وااااای چقدر هوا گرمه! من برم ببینم کولر بیشتر نمیشه!
ا.ت سرشو رو به نامجون چرخوند:
ولی الان پاییزه!
یهو خنده های نامجون خفه شد:
صحیح...تهیونگ تو نمیخواستی غذا درست کنی؟ من کمکت میکنم! پاشو پاشو
تهیونگ از خدا خواسته از جاش پرید و آویزون نامجون شد:
آره بابا غمتون نباشه شام با من!
یونگی هم پاشد و گفت:
واقعا بلدی آشپزی کنی تهیونگ؟ ولی به من نمیرسی که! بزار من بیام بهت...
تهیونگ: نههههه هیونگ نمیخواد راضی به زحمت نیستیم! شما بشین حالا فوقش نتونستم یه تخم مرغ عسلی با هم میزنیم!
تهیونگ اینو گفت و درحالی که پشت ا.ت وایساده بود لب زد:
جون مادرت بشین!
یونگی همونجوری که با لبخند ملیحش آروم رو کاناپه مینشست لب زد:
خدا . لعنتتون . کنه!
تهیونگ و نامجون عین قرقی سمت آشپزخونه دوویدن و یونگی و ا.ت رو تنها گذاشتن.
لحظاتی به سکوت سنگین گذشت تا اینکه ا.ت دهن باز کرد تا صحبت کنه.
یونگی یهو از جاش پرید و خودشو زد سلیطه بازی:
اهههه اصلا من از کجا بدونم!؟ منه بدبخت که فقط هم دانشگاهیت بودم تو اصلا به من پا ندادی از کجا از زندگیت خبر داشته باشم ! برو از اون مدیر برنامهتو پسر عموت بپرس! منو سننه؟سر پیازم یا ته پیازم؟ وقت اعتراف میشه آدم نیستم وقت سوالای بنی اسرائیلی میشه منو میبینی؟؟؟
یونگی اینو گفت و سریع سمت اتاقش جیم زد.
ا.ت که همونجا خشکش زده بود آرون سرشو سمت یونگی که پاهاشو زمین میکوبید و با خودش غر میزد چرخوند:
این پسره چشه؟...مثل اینکه فقط من مریض نبودم...
ا.ت شونه بالا انداخت و سمت آشپزخونه رفت:
تهیونگ خوراکی نداریم؟ ببین تو کابینت چیپس هست!؟
•••
تهیونگ در حالی که یه قابلمه رو با دستکشای فر روی میز میزاشت یونگی رو صدا زد:
هیونگ! وخی بیا ببین چی کردم!
یونگی که توی این نیم ساعت خواب بود چند لحظه بعد با صورت خواب آلود اومد تو آشپزخونه.
سر میز نشست و چند بار پلک زد.
کنارش نامجون و روبه روش ا.ت نشسته بود و سمت راستش هم تهیونگ.
با چشمای خمارش یه نگاه به توی قابلمه انداخت ،
بعد نگاهش روی تهیونگ رفت:
نیم ساعت تمام داشتی رامیون(نودل) میپختی؟
۸.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.